سلام

دوستان عزیز آدرس جدید وبلاگ  www.sheni.ir است . ان شاء الله از این زمان به بعد در این آدرس در خدمتتان هستیم . 

همکار محترم ، .....................

سور و سُرورتان

 به کام 

 گوارا ، همیشگی

***

حالا که  دل به زحمت پرواز بسته اید ،

زندان شکسته اید ،

 امید را سراغ گرفتید و لب به ساغرومینا نشانده اید

این پرده خوانده اید ؟...

که باید هزار سال

یا بیشتر

کنار هم از این گُدار سخت

شادان و نیک بخت

بارِ هزار، هزار ، هزاران ، هزار، هزار نفس را به سر برید

یا نه ؟...

به یک دمی

نفسی تازه داشتید ؟

رحلی گماشتید ؟

***

ای کاش گل

 سحر ، که سرِ سبزه می دمد

یا این نسیم

صبح که بر باغ می وزد

داند همیشه نیست

داند که جز خدا کس ، تا دور زنده نیست

آن گاه طعم بودن

نجوای زندگی

احساس در کنار هم آسوده زیستن

با ماست تا ابد

زیباست تا ابد

***

همراهتان امید

امیدتان سپید

 

حق با کیست ؟ جلسه پنجم

حق با کیست ؟ جلسه پنجم

برای مطالعه این جلسه به ادامه ی مطلب مراجعه کنید .

ادامه نوشته

پندهایی از ...

پندهایی از ...


 

 

 

 

 

برای دیدن پند ها به ادامه ی مطلب مراجعه کنید

 

ادامه نوشته

دانلود فایل صوتی  شعر تانک های کاغذی

http://sheni.ir/wp-content/uploads/Movie.mp3

قتلگاه

امروز مگر فاطمه در کرب و بلا شد

کز ناله ی نی ریز فلک نی به نوا شد

آن عهد که بود از ازل امروز ادا شد

گُل تخت چمن دید که در جان حسین است

والله قسم فاطمه ، مهمان حسین است

خنجر مکش ای شمر

از مقدم او کرب و بلا جنّت اعلاست

وین مقتل خونین ،حرم اُمِّ ابیها است

ای شمر تو را خنجر در سینه ی زهرا است

این بانوی محزون که ثنا خوان حسین است

والله قسم فاطمه ، مهمان حسین است

خنجر مکش ای شمر

این خنجر خون ریز تو که شرم مذاب است

بر بازوی بشکسته ی آن بانوی آب است

وآن سینه که از آتش مسمار کباب است

با مهر علی جوشن پنهان حسین است

والله قسم فاطمه ، مهمان حسین است

خنجر مکش ای شمر

گر چه تویی و سنگ تو و مینوی مینا

در حِجر ذبیح الله و بر سینه ی سینا

تو هیکل کینی و حسین فتح مبینا

در دست خسی چون تو کجا جان حسین است

والله قسم فاطمه ، مهمان حسین است

خنجر مکش ای شمر

این شمس و قمر را تو به صحرا نکشیدی

وین کشتی دین را تو به دریا نکشیدی

ماراتو بدین روضه ی زیبا نکشیدی

کاین غمزه ی جانانه ی جانان حسین است

والله قسم فاطمه ، مهمان حسین است

خنجر مکش ای شمر

ابلیس که در مزرع جان تو چریده است

در پرده ی تو پرده ی اسرار دریده است

سیمرغ علی لیک از این خاک پریده است

تا بر فلک حق مه تابان حسین است

والله قسم فاطمه ، مهمان حسین است

خنجر مکش ای شمر

دستان علی باز چو در علقمه افتاد

وآن گرگ قسم خورده ی دین در رمه افتاد

در مقتل خود بار دگر فاطمه افتاد

این پیکر خونین که به دامان حسین است

والله قسم فاطمه ، مهمان حسین است

خنجر مکش ای شمر

این بانوی دین نیست که در پرده تکیده است ؟

این خون خدا نیست که از عرش چکیده است ؟

این فاطمی انگشت پیمبر نمکیده است ؟

گرچه دو جهان ریزه خور خوان حسین است

والله قسم فاطمه ، مهمان حسین است

خنجر مکش ای شمر

 

عشق آینه ی شوقش ، دل آینه گاهش

بر دوش تجلی ،  شکن زلف سیاهش

در آینه ی آینه بین آیتِ آهش

وه این همه آیات به قرآن حسین است

والله قسم فاطمه ، مهمان حسین است

خنجر مکش ای شمر

ای دود سیه سینه ز خورشید رسا کن

شرمی زدل سوخته ی خیر نسا کن

آخر حذر از آه دل اهل  کسا کن

فردوس زتو کلبه ی احزان حسین است

والله قسم فاطمه ، مهمان حسین است

خنجر مکش ای شمر

بر عرش خدا پای نهادی عجب ای شمر

از چه زکف این مرتبه دادی ؟ عجب ای شمر

رفتی و رسیدی و فتادی عجب ای شمر

بر گرد چو حُر توبه گریبان حسین است

والله قسم فاطمه ، مهمان حسین است

خنجر مکش ای شمر

چشم تو کجا سوسن وپروانه ببیند 

این دُرج  حسین است که دُردانه  ببیند

هفتاد و دو جان داده که جانانه ببیند

جان چیست ؟که جانانه خود این جان حسین است

والله قسم فاطمه ، مهمان حسین است

خنجر مکش ای شمر

کریم شنی

غدیریه

 يابن الحسن به نام تو آغاز مي کنم

طومار بي قراري دل باز مي کنم

اين واژه ها که حاجي کوي تواند باز

اينجا نشسته اند که بر پا کني نماز

درصف چو بيت شوق  لقاي تو  راجي اند

در حلقه طواف تو محو تناجي اند

امشب تويي که مطلع نوري برايشان

قند غمي و کان سروري برايشان

آخر چه گويم اي همه احساس باز گوي؟

با ما به حق همّت عباس راز گوي

تکبير چون زني تو جهان تازه مي شود

از نام نيکوي تو پر آوازه مي شود

در من طنين فکنده حجازحضور تو

پژواک پنج گاه نماز حضور تو

برخيز کعبه منتظر بار عام توست

زمزم طلايه دار قعود و قيام توست

خود ابتداکن اين ره از هستي خودت

خمّي دوباره باز کن از مستي خودت

خمّي چو آب و آينه جوشيده از غدير

خمّي هزار بحر تجلي در اين کوير

امروز روح متصل آهنگ خويش کرد

وان هر دو را در آينه همرنگ خويش کرد

حق از زبان خلق خود آيات تازه گفت

خلق اززبان حق سخن عاشقي شنفت

گر چه هزار ره سخن از عشق رانده بود

قل انما وليکم الله خوانده بود

يکبار ديگر اين خم پر شهد و شير شد

چون ليله المبيتش يوم الغدير شد

گفتا بخوان که اين خواندن آخرين هجاست

وين خم پر از عصاره ي انگور انبياست

برخيز تاببارد  از کبريا علي

معراج کن دوباره علي و ار!يا علي!

گو بردرد مشميمه ي شام از مشيتم

تاج علي معارج اتمام نعمتم

گو بر کشد سر از افق کبريا برون

تا تو کمال خويش بيابي زکاف و نون

ويحک چه لب گزي که عدو دزد هر شب است

لب بر گشا که تيغ و در يغ آيه بر لب است

بگشود چون زبان دو جهان از نو آفريد

هفتاد هزار پرده از اين پرده  بردريد

زان باده جان عالميان فرّهي گرفت

آلام روح خسته ي هستي بهي گرفت

لبيک گوي دعوت او کاينات شد

خود در قبال اين همه تصديق مات شد

آن دعوتي که ناميه ي کوثر آمده است

وز سوي دوست فارق خير و شر آمده است

آن روز گرد شمس و قمر حج اعاده شد

وز بن بناي کعبه ي دلها نهاده شد

           ***

يکباره خواب اهرمن آشفت در حجاز

در سينه ها سياهه زد از کين هواي آ

وآن قدر داشت در دل اين فتنه هلهله

که مرشدخداشددر ذکر و نافله !

آن روز بطن حادثه آبستني گرفت

برگرد دوست نايره ي دشمني گرفت

ابليس شد کفيل غم بندگي خويش

پرويزن غبار پراکندگي خويش

شد از کمي دوباره ، در بند حيله باز

سرگرم حزب و دفتر و قوم وقبيله باز

لب را به بخَّ بخّا ً بگشود آن رهي

گرگي نهاد و زاد سر از جُلّ روبهي

بردست و سينه مهره ي صد مار جيفه زد

زان شب هزار بوسه به خاک سقيفه زد !

مسمار را به گردن آويخت از سرور

واتش به کام برد و برآورد بي فتور

آن قدر گرد سينه ي اشباه سايه زد

کز آن فطير فتنه بر آوردو مايه زد

ققنوس کرد دخت نبي را در آتشي

کز آن نبود هيچ صحابي مشوّشي

آن قدر در تباهي اين ماجرا کشيد

که ريسمان علي را  سوي خدا کشيد !

ديگر چه؟ خود تو داني کوته کنم مقال

آخر چه رفت بر ما اين بيست و چند سال

             ***

تاريخ و دأب کهنه ي تکرار اوست باز

اين پوستين وازده جُلّ هموست باز

با صد هزار حجت اين خود سري چرا؟

طلحه ! زبير ! سعد ! شريح ! اشعري ! چرا ؟

آن روزها به خير که حق بر فراز بود

يا بن الحسن درفش تو در اهتزاز بود

اميد گرم شعله ي تسليم بود و بس

دل از رحيم و رحمان در بيم بود و بس

مردم دلي به دنيا اين سان نداشتند

سرمايه اي به جز دل و ايمان نداشتند

کس جز معاد  ياد خدا باوري نداشت

فردوس جز بريدن از خود دري نداشت

اما کنون چه مي شود اين روزگار را

پاييز را زمستان را نو بهار را

در دل نهفته ايم پيامي که داشتيم

بي جا قعود کرده قيامي که داشتيم

دل را به هرزه مرتع شيطان نموده ايم

حرص و نفاق را نمک نان نموده ايم

دشمن کمين زده ست و همه در تغافليم

چون ديگ روي آتش نخوت به غلغليم

برديم بس که رشک به يکديگر ازکمي

کز هم بريده ايم ونمانده است محرمي

آن صافي و سلامت و لطف و صفا کجاست

از بي کسي غريبيم آخر خدا کجاست

جمعي به سوي دشمن صد جاده مي کشند

سجاده مي نهند و سجاده مي کشند

جمعي براي جنگ به ساباط راهي اند

در پشت پرده ليک پي سهم خواهي اند

آن يک چو اشعري بين يک کوفه بار کرد

با چل شتر زمال رعيت فرار کرد

وان ديگري که بر جمل فتنه شد سوار

وز دست داد و داد به مروانيان مهار

تمکين نمي کنند چه در دل نهفته اند ؟

ني سر به لب گرفته و اينان چه خفته اند !

تزوير تازه اي است فريب از معاويه است

هفتاد و دو هزار خطيب از معاويه است

اينها چه فتنه است که بر دين زکين رسيد ؟

آخر چه شد که ديو سيه را نگين رسيد ؟

آخر چه شد که شد هوس و کيسه دين خلق ؟

آن شد که شد به نيزه سر بهترين خلق.

آن شد که شد قتيل چنين کرکسان حسين

واکنون به گريه نالد و گويد جهان حسين

باز ابرهه فلاخن ذلت به کف گرفت

ام القراي دين خدا را هدف گرفت

چون نيست يک ابابيل از آيه مايه ساخت

باران روزنامه اي ازسحر وسايه ساخت

باران قرن مرده باران کاغذي است

باران فيل وفيل سواران کاغذي است

اينجا که دسته هاي شهادت علم کشند

آهسته تيغ را به گلوي قلم کشند

تدبيرشان تبا ني تزوير و زور وزر

تزويرشان تباهي انديشه در خبر

دشمن دوباره آمده اين بار با قلم

اکنون بود بسيجي بي ادعا قلم

چون ديد از مفاخره درغفلتيم سخت

با تانکهاي کاغذي آمد به پايتخت

این روز نامه ها که سر دین شکسته اند

بوزینگان بر سر منبر نشسته اند

تعبیر خواب صادقه ی مصطفی شدند

در سرزمین عترت و قرآن رها شدند

اما تو در سراب مرو سوي آب باش

بگشاي بال و پنجه و چشمي عقاب باش

 رو چون حسين باش که فهميده تر روی

راه پيادگان علی را به سر روی

دفتر گشا قلم گير اينجا غدير توست

آزاد چون شدی زهوس جان اسير توست

سر بر تراش و تيغ حمايل کن و بيا

مگذار در ميان شرر دخت مصطفی

تا چند سستی آخر کو حجت خدا ؟

بگشا ببين بخوان و بدان چيست ماجرا ؟

چون بر جمل شدند تو فتح الفتوح شو

نه عايشه محافظ ناموس روح شو

اين بصريا ن که بيني مستضعف از دلند

بيچارگان اسير تن مانده در گلند

منگر به زهدشان که همه بي ولايتند

خنزير زادگان خلاب خيانتند

شمشير ها به فضل خدا بر عدو زدند

اما به فصل پيري يک باره تو زدند

صفين چون رسيد چو مالک مطيع باش

در حيله هاي مخفي شان مستطيع باش

تو ساده اي سياست اينان نديده اي

قرآن به نيزه کردن شيطان نديده اي

کر شد فلک زعربده که نحن مصلحون

اي مفسدون منحرفون المنافقون

کز بس سپيد چشم و سيه روز و ناکسند

هر صبح و شام بر جمل سرخ مجلسند

اين حيله عمرو عاص چه دانسته کي زده

کي بر جمل نشسته و قران به ني زده

دشمن خيال کرده چه؟ ما پس کشيده ايم؟

رخت فراغتي سوي مدرس کشيده ايم ؟

دم در کشيده پرورش ايده مي کنيم

در مدرسه تحصن سنجيده مي کنيم

آهسته عکس برگ شقايق کشيده ايم

شمشير باسياست صادق کشيده ايم

با قطره هاي کوچک دامان کوهسار

سيليم پشت سد ولايت در انتظار

تصديع بيش ازاين ندهم بيت خاتمه است

بيتي که سر سينه ي اولاد فاطمه است

تا وارثان بيست و دوي بهمنيم ما

با دشمن ولي خدا دشمنيم ما

 

 

کريم شنی – شايان

 

 

غزل - مثنوی خاک

بسم الله الرحمن الرحیم

های و هوی محشر کبراست این  

معشر پیدا و نا پیداست این

شد مَلَک تسبیح گویان بر فلک

سَبّحِ اسمَ رَبک الاعلاست این

سرّی از تُبلَی السرائر فاش شد

انَّ یومَ الفصلِ میقاتاست این

بر سلاله ی مصطفی سُبحانَهُ

صبح روز لیلهُ الاسراست این

گریه ی مهتابِ تاسوعا گذشت

خنده ی خورشیدِ عاشوراست این

ننگری غوغاست در هفت آسمان ؟

نشنوی در ناله اند افلاکیان ؟

نشنوی  ذرات مستی می کنند ؟

مستی از این می پرستی می کنند ؟

ننگری نورٌ علی نور آمدند

چون من از آئینه در شور آمدند

ناله زان مینای باقی می زنند

بوسه بر دستان ساقی می زنند

زین مِحَن محراب ، غم افراشته

در تجلی خشت خم بر داشته

زُلزلتِ الارض ُ قد زلزالها

اخرجتِ الارضُ قد اثقالها

فُجّرَتِ البَحرُ وَ انشَقَّ السَّما ء

قد بِاَنَّ رَبَّها اوحی لها

می زند زآبای عُلوی می خروش

زامهات سُفلی از غم باده جوش

در فغان از غم موالید آمدند

اختران بر گرد خورشید آمدند  

کاین تغافلها که جانان می کند

خلق عالم را پریشان می کند

از چه ما نظّارگان را بار نیست ؟

از چه مارا اذن این پیکار نیست ؟

خاک زان دلخستگان پیش ایستاد

وز دل خونین غم دیرین گشاد

گفت یا رب خود به هم پیوستی ام

آگهی از ذره ذره هستی ام

جزء جزئم نعت باری می کند

کل این ترکیب زاری می کند

می کشم بر دوش خود بار تو را

این همه اعیان و آثار تو را

هستی ام را کُحل بینش می کنم

حمل ثقل آفرینش می کنم

گشته ای رسّام ناپیدای من

مشق عشقت نقش بندیهای من

از تجلی تو نقاشی شدم

لا آبالی مست قلاشی شدم

کودک  تقدیر بر این فرفره

می نوازد سخت تسمه ی پر گره

تسمه مضطر کرده این سرگشته را

این فلک جنبان بی سررشته

در ازل سودای استحباب تو

عاقبت بر هم همی زد خواب تو

خواستی چون صورت خود همدمی

فاش شد انگاه سرّ آدمی

پس ز استعداد من رسوا شدم

آن زمان در بند استعلا شدم

از بنانت شکل آدم یافتم

آدمی از نور خاتم یافتم

مشتی از من مخزن الاسرار شد

گوهری در پرده ی پندار شد

گر چه دانایی تو خود از کاف و نون

در خطاب فیه مالا تعلمون

لیک بنگر کاین شقی خون ریز شد

عنصر آدم فساد انگیز شد

عذر عزرائیل کار خویش کرد

در دل کرّوبیان تشویش کرد

ننگری این زادگان خاک را

کز جفا لرزانده اند افلاک را

این حسین توست در طور آمده

وز شجر نورٌ علی نور امده

خود حسینت را به نیل افکنده ای

باده را در سلسبیل افکنده ای

رَبِّ اَرنی گفت و بگشادیش رو

لَن ترانیهای سُبحانیت کو ؟

انشراحی سینه ی آگاه را

من ندارم تاب ، ثار الله را

یاری ام فرما به لب آب آورم

تا مگر در جلوه ای تاب آورم

ای فدای نرگس جادوی تو

پرده افکن تا نبینم روی تو

 

التماس دعا

کریم شنی - شایان

 

و کفی بالله شهیداً

 

قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند 

بس ندامت که از این حاصل ایام برد

                         بار الها !. . . تو خود می دانی که سالهاست به شوق سعادت ، راه خانه تا مدرسه را طی کرده ام . خود آگاهی که بارها با تلاشم لبخند رضایت را ارمغانی چهره ی رنج کشیده ی مهربانان مهرآموزم نموده ام . حالا که قدم به مکتبی نهاده ام که حضور در آن ، رؤیای همه ی همسالانم در این سالها بوده است ، باید متعهد شوم که در آن خواهم ماند و تلاش های گذشته ی خود ، والدین و معلمانم را ضایع نخواهم کرد .

باور نمی کردم که کسی از من که این قدر برای رسیدن به این مرحله تلاش کرده است ،چنین تعهدی را بطلبد . اکنون دانستم که لغزش همیشگی است چنان که خود فرموده ای :« المخلصین فی خطرٍ عظیم ». دانستم که شیطان در کمین است که این چنین مربیانم ازسر تجربه از هم اکنون در وحشت ناراستی    منند  و از همین ابتدا   با   این کرامت   و شکوه   مرا    واداشته اند  که تعهد کنم   .

  پروردگارا  ای  صاحب هستی ، معلم حق پرستی ، مولای مهربان و پروردگار رحیم و رحمان ، قادر مطلق و تنها شابسته ی دعوی اَنا الحق

                                   پروردگار  تمام انبیا  ،  اولیا،   شهدا      و    صدیقین  که از بدو هستی رنج تربیت مرا     با   گلوهای  بریده   و    سرهای شکافته     و جگرهای چاک چاک   به   دوش کشیده اند .

مهربانانی که در بطنم آفریدی د و در مهدم پروردی   و در   تربیتم  ایستادی  و اینک  در سایه  ی  تو ، مکتبم فرستادند  ،    که:

                                اراده ی تو را در پا نهادن به این صحن مقدس پاس دارم  و   جز رضایت تو در ورود و خروجم ، نشست و برخاستم ، گفت و شنیدم در خاطر نیارم و    دل به چیزی جز   کسب     علم  ننهم    و  زر      وقت   را  جز      به   کالای     رضایت   تو ندهم   .  و  پاسدارحرمت این صحن و سرا باشم که بوسه گاه حور است و محضرحضور و هنوز عطر سجده های شهیدان به مشام  دارد  و ذکرشیرینشان در کام .  که تو دانای نهان و آشکاری و آسمانها و زمین  را پروردگاری

یا رباه ،   گواه باش که گر پیمان شکستم و بر مرکب شبطان نشستم ، مدعی هیچ حقی نخواهم بود و آنچه از توبیخ و تنبیه در حقم روا دارند ، به شایستگی پذیرا خواهم بود . که جور استاد به ز مهر پدر .

پروردگارا ! مرا توفیق تهذیب نفس ، کسب علم ، ترک معصیت ، عرفان حجت ، اخلاص نیت عنایت بفرما

والسلام

تضمین غزل حافظ  به مناسبت اربعین حسینی 

 

نگاه کن به من ای چشمهای افلاکی

چرا مقابل خواهر نهفته در خاکی

نمانده بر لبم از فرط آه پژواکی

کَتَبتُ قصَّهَ شوقی و مَدمَعی باکی

بیا که بی تو به  جان آمدم ز غمناکی

 

بپرس حال دل خواهر تکیده ی خود

که می کشد چو دل بار غم کشیده ی خود

هزار رطل فغان از سرشک چیده ی خود

بساکه گفته ام از شوق با دو دیده ی خود

اَیا مَنازِلَ سَلمی فَاَینَ سَلماکی

 

چو نیست همچو حُبُّ الحبیب حادثه ای

نیافت شامّه چون عطر سیب حادثه ای

که هست هستی تو خود عجیب حادثه ای

عجیب واقعه ای و غریب حادثه ای

اَنَا اصطَبَرتُ قَتیلاً و قاتلی شاکی

 

 

فدای سینه ی سنگین و جسم